گفت اندیشه ی او با من و با من شدن است کلبه ام آه ، ولی روشن از آن ماه نشد
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت هیمه بر آتشِ ما ریخت و همراه نشد
من حسودم به هر آنکس که نگاری بیند سهمم ار عشق به اندازه ی یک کاه نشد
دفترم پُر شده از بغض ، چه باید بکنم ؟ هر چه کردم که فراموش کنم ، آه نشد